اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

نــــــود و نــــــــه

تا تموم شدن سال 91 شاید کمتر از 2 روز باقی مونده باشه 

توی این مدت خیلی به این فکر کردم ک آخر پست امسال رو کجا و چطوری بنویسم از خیلی  وقت پیش تصمیم گرفته بودم ک آخرین پست رو اختصاص بدم به جمع بدی کل اتفاقاتی ک توی این 1 سال افتاد ک قطعا اونقدر اتفاقات بد توش هست ک اگه 1% هم اتفاقات خوب داشته باشه اصلا اصلا به چشم نمیاد ....ماه بندی میکنم و آخرین پست رو توی ظهر روز دوشنبه 27 اسفند 91 با یه وضع عنی ک تقریبا 1 هفته و چند روزی میشه ک درگیر خونه تکونی و تعمیرات هستیم و وتوی این مدت خیلی دور افتادم از اتاقم و از جوی ک دوسش داشتم میخوام ثبت کنم با یه لبخند تصنوعی :)

فروردین 91 : از قبلش یعنی اسفند 90 بابا اینا با خودشون قرار گذاشته بودن ک با بابا همسفر جنوب بشیم اوایل اصلا قطعی نبود و فقط در حد حرف بود ولی اواخر اسفند کم کم حرف ها تبدیل شد به عمل ...روزهای فوق العاده وحشتناکی رو اون روزها قبل سفرم داشتم تجربه میکردم و توجه لجوج از همون یه کمشم به صفررسیده بود و من از این همه بی خبری از ازش میکشیدم داشتم واقعا رسوا میشدم و تنها دلیلم واسه این حال بدم درد معدم بود و اون شبهای وحشتناکی ک به زور منو درمونگاه میبردن و اون بی خبری ها و اون بی قراری ها و اون پوست و استخون شدنم هیچ وقت یادم نمیره ...بلاخره فک کنم 2 عید بود ک خونواده عمه هم با ما هم سفر شدن و من شب قبلش اونقدر ک حالم داغون بود ک 1 بسته آلپرازولام 0.5 میلی خورده بودم ولی فقط خواب آلودم کرد و هیچ اتفاقی نیفتاد تا اینکه فرداش راهی شدیم به مسافرت تقریبا 12 روزه ... توی مدتی ک مسافرت بودم اتفاق تلخ خاصی نیفتاد همیشه مواقعی ک مسافرت میرفتم مراعاتم رو میکرد ولی من همچنان حالم اصلا خوب نبود ...13 فرودین با یه حال فوووووووووق العاده داغون ک نمیدونم از چی بود چون هم تهوع داشتم هم اسهال برگشتم خونه اون روز اوج شک هایی بود ک خونوادم بهم داشتن و همین هم باعث شد ک بابا صدای لجوج رو بشنوه و فک کنه من معتاد شدم و از لجوج مواد میگیرم و خودش باید چند روزی رو میرفت جایی و به مامان سپرد ک اصلا نذاره من پام رو از خونه بذارم بیرون ....منم شروع کردم به کولی بازی چون قرار بود فرداش من برم پیش لجوج و سوغاتی هاش رو بهش برسونم ولی نذاشتن ک از خونه بزنم بیرون ....دقیقا نمیدونم چندم بود ولی فک کنم 15 یا 16 فروردین بود ک 1 بسته کامل آلپرازولام 1 میلی خوردم... نمیدونم اون لحظه قصدم خودکشی بود یا خوابیدن چند روزه ولی هر چی بود 2 روز منو بیهوش کرده بود و 2 روز هم افتادم گوشه بیمارستان و پیش خونواده مامانم و دایی هام و خاله هام هم رسوا شدم ...تو این مدت خالم همه چی رو فهمیده بود و دیگه نذاشت ک من با لجوج رابطه ای داشته باشم و خودشم موند خونمون ک مواظب من باشه و حتی با هم دانشگاه هم میرفتیم و برمیگشتیم خونه ....10 روز از لجوج بیخبر بودم توی این مدت کم و بیش بهم زنگ میزد ولی با حرفای خالم توجیح شده بودم ک نباید جواب زنگاش رو بدم ...تا اینکه خالم برگشت خونه خودشون و من دوباره تنها شدم و یه شب ک پشت سر هم زنگ میزد جوابش رو دادم و رسما منی ک دیوونه وااااااااااار عاشقش بودم دوباره گولش رو خوردم و بعدها فهمیدم همه ی این زنگ هاش به خاطر این بوده ک سوغاتی های گرونی ک براش آورده بودم رو ازم بگیره و واسه همیشه بره ....و در شب 25 فروردین 91 برای همیشه ازم خدافظی کرد ....فروردین بی نهـــــــــایت زجر کشیدم  

اردیبشهت 91 : دیگه واقعا خبری ازش نبود حتی 2 اردیبهشت هم چون سالگرد دومین سال دوستیمون هم بود هیییییییچ خبری ازش نشد و منه خـــــــر باز هم منتظر بودم ک شاید برگرده ولی ( هییییییییی از این همه خریت ) ....دیگه تنهای تنها شده بودم ....تقریبا 2 هفته ای هم میشد ک دیگه دانشگاه هم نمیرفتم ک بابا تصمیم گرفت منو مامان رو ببره مشهد ک بعد این همه زجری ک کشیدم یه ارامش معنوی برگرده به روحم ولی بازم در حد حرف بود تا اینکه خود امام رضا همه چی رو اوکی کرد و دقیقا نمیدونم چندم اردیبهشت 91 منو بابا و مامان راهی مشهد شدیم ... دیگه لجوج به هیچ عنوان توی زندگیم نبود ولی من عین یه مریضی ک تازه از اتاق عمل بیرونش آروده بودن داشتم دوران نقاحتم رو میگذروندم و هنوزم توی شوک بودم روزهایی ک توی راه مشهد بودیم واقعا بهمون خوش میگذشت ولی دروغه اگه بگم یه لحظه هایی رو واسه روزهایی ک گذرونده بودم بدجــــــــــور بغض نمیکردم ....مسافررت مشهدمون فک کنم 1 هفته ای طول کشید و دوباره برگشتیم به شهرمون ...باید دوباره برمیگشتم به دانشگاه ودرس و چیزهایی ک به هییییییچ عنوان حوصلشونو نداشتم ...من فقط با داروهای قوی اعصابی ک میخوردم آروم بودم و انگار سِر شده بودم ...فقط به این خاطر میخواستم دانشگاه برم ک پیش دوستام باشم و با اونا به زجر ها و دردهایی ک تو این مدت توی این 2 سالی ک کشیده بودم فکر نکنم وگرنه به هیچ عنوان نمیتونستم امتحانات رو شرکت کنم و اینجوری بود ک اردیبهشت هم گذشت ...

خرداد 91 : انگار آروم بودم ...انگار بعد برگشتن از مشهد خدا خودش قلبم رو آروم کرده بود نه اینکه بگم همه چی رو فراموش کرده بودم ک تا لحظه ای ک عزرائیل واسه گرفتن جونم به سراغم میاد به هییییییییییییچ عنوان اون همه درد رو فراموش نمیکنم ولی انگار سِر شده بودم از اون همه درد ....کم کم باید میرفتیم به سراغ روزهای امتحانات و فرجه و هزار کوفت دیگه ک من واقعا آمادگی هیچی رو نداشتم تا لحظه اخرم به فکر حذف ترم نبودم و به پیشنهاد دوستام ک بهم گفته بودن تو وضعیتت داغونه و اگه امتحان بدی و مشروط بشی چون دو بار گذشته مشروط شدی از دانشگاه هم اخراجت میکنن و همین یه ذره آبرو هم پیش خونوادت میره رفتم پیش دکتر اعصابم و دزدکی ی گواهی حذف ترم گرفتم و اون ترم رو حذف کردم....چاره ی دیگه ای نداشتم و تنها راهم واسه رسوایی بیشتر این راه بود ...خلاصه خرداد هم تموم شد ومن ترمم روحذف کردم :/

تیر 91 : اوایل تیر ماه اتفاقات خاصی نیفتاد فقط من دوباره برگشته بودم به دوران موسیقیاییم و دوباره کلاسای موسیقیم رو شرکت میکردم و اونجا هم با یکی از همکلاسی های دوران ابتداییم آشنا شده بودم ولی اونقدر ک قیافه مغرور وتخسی داشت ک من اصلا به خودم اجازه نمیدادم ک بهش نزدیک شم تا اینکه بعد چند ماه خودش اومد ستم و الان واقعا با هم دوستای خوبی هستیم و دوسش دارم ....26 تیر بود 2 روز قبل از تولد اجی کوچیکه شب قبلش از لحظه ای ک خوابیده بودم تا زمانی ک بیدار شدم همش خواب لجوج رو میدیدم ک عین سابق باز هم با هم هستیم و بازم خوبیم با هم ....ظهر قبل حاضر شدنم واسه رفتن ب کلاس سر نماز از خدا خواستم حالا خودش ک واسه همیشه رفته دیگه هیییییییچ وقت لجوج رو به خوابم نیاره و تموم کنه این کابوس رو.... ساعت 2 اینا حاظر شدم راه افتادم سمت کلاسم ...کلاس ک تموم شد به خودم گفتم منو و مامان ک عصر دوباره میخواییم برگردیم خیابون خودم تنهایی برم و مانتویی ک دوسش دارم رو انتخاب کنم ک عصر فقط بیاییم بخیریمش و برگردیم خونه ...نزدیک مرکز خرید بودم شاید بگم در حد 5 ثانیه سرم رو بلند کردم و دیدمش توی همون 5 ثانیه شناختمش رو دیدمش راه فراری نبود باید از جلوش رد میشدم واااااااااااااااااای ک قلبم داشت از حقلم میزد بیرون وااااااااااااای ک چه دردی بود از بی تفاوت از جلوی کسی رد بشی ک ی روزی همه ی وجودت همه ی دلیلت واسه نفس کشیدن بوده وای ک چقــــــــــدر خورد شدم ...همین ک در فاصله ی 1 متریش رد شدم آروم آروم زمزمه کرد حسرت و من بی تفاوت به اینکه عشقمممممم داره صدام میکنه از کنارش گذشتم و رفتممممممممم ..فقط رفتم ...گیج بودم بازم دیوونه شده بودم بازم دیده بودمش ....برگشتم خونه و بعد اینکه مامان اینا رفتن بیرون تا اونجایی ک توان داشتم با صدای بلنـــــــــــد گریه کردم و سر خدا داد میزدم ک من همین ظهر التماست کردم خواهش کردم دیگه به خوابم نیارش اونوقت تو میذاریش سر راهم ...میخوای زجرم بدی ....خیلی بی قراری کردم خیلی زیاد سخت بود سخت بود سخت بود ...بلاخره بعد نیم ساعت دوسی جونی زنگید و ازم پرسید ک چمه و منم با گریه و اشک براش تعریف کردم ک چیا دیدم و چی شده ....خلاصه اون روزم گذشت و تبدیل شد به یه خاطره بـــــد تموم شد و رفت و اینگونه بود ک تیر هم به پایان رسید 

مرداد 91 : جو زندگیم یکم اروم شده بود دیگه واقعا با نبودن همیشگیش کنار اومده بودم و پذیرفته بودم واسه همیشه از زندگیش خط خوردم ...سرگرم زندگی روزمره خودم بودم سرگرم سازم و تمام وقتم رو میذاشتم واسه تمرین کردن و پیشرفت ...بابا هم تو این مدت بیکار شده بود و دیگه نمیخواست ک شغل سابق رو ادامه بده و تقریبا 1 ماهی میشد ک خونه نشین شده بود ... خب خونه نشینی هیییییچ وقت واسه یه مرد خوب نیست و دوره دوم عذاب های من از همین خونه نشینی بابا شروع شد .....غرغر هاش و گیر دادناش ما هم به این رفتارای جدید بابا عادت نکرده بودیم وهمش در مقابل رفتاراش موضع میگرفتیم تا اینکه سر یه لج بازی خیلیییییی خرکی با بابا دعوام شد خفن اونقدر ک کتک هم خوردم و باز هم دیوونه شده بودم دیگه باهاش حرف نمیزدم بازم روزهای وحشتناک برگشت فک کنم روزهای اول ماه رمضون 91 بود ک این اتفاق افتاد ومنو بابا دیگه با هم حرف نزدیم حتی دیگه از اتاق هم بیرون نمیودم ک نکنه چشمم بیفته توی چشمش اونقدر ک ازش کینه به دل گرفته بودم ...خیلیییییی خیلیییییی روزای داغونی بود تا اینکه بابا شب 23 ماه رمضون ک من با خاله هام رفته بودیم مسجد واسه شب زنده داری بابا یه سکته خفیف کرده بود و از حال رفته بود این در صورتی بود ک یه بار دیگه هم یه شب ک همه خواب بودیم بابا فشارش بالا رفته بود و غش کرد وای یادآوری اون روزها خیلی دردناکه ....وقتی ک بهم خبر داد خیلی حالم داغون شد وتوی همون مجلس زاااااااااار میزدم و از خدا میخواستم ک بابام رو خوبش کنه ...فرداش سریع برگشتم خونه و دیدم واااااااااای ک بابام رنگ به رو نداره و اصلا حتی نمیتونه بشینه رنگش زرد زرد شده بود و همون لحظه بوسش کردم وگفتم بابا بیا آشتی کنیم غلط کردم اذیتت کردم ( الان ک دارم مینویسم واقعا به خاطر اون همه زجر گریم گرفته ) بابا خیلی بی رمق شده بود حتی نمیتونست حرف بزنه و این مریضی باعث شد نزدیک به 1 ماه زمینگیر بشه و حتی بتونه بشینه چه برسه به اینک راه بره ....تمماممممممم مرداد من به زجـــــــر کشیدن گذشت 

شهریور 91 : شهریور یکم جو خونه آروم تر شده بود ولی همچنان حال بابا زیاد خوب نبود زیاد به یاد ندارم ک چه اتفاقاتی افتاد ولی همچنان تنها و افسرده و هزار کوفت دیگه بودم با این بدبختی جدیدی ک افتاده بود تو زندگیمون ....روزها خیلی دردناک شده بود و منم تنهایی با همه ی این دردا سر میکردم تا اینکه آخرای شهریور خونه دخترعموی بابا ک تهران هست دعوت شدیم و تقریبا چند روزی رو اونجا مهمون بودیم ...اصلا اصلا مسافرت خوبی نبود ..دلم نمیخواد ازش چیزی بنویسم چون واقعا تلـــــــخ بود وقتی هم ک برگشتم خونه دخترشون سر یه مسئله ک اصلا نمیدونم من چ گناهی داشتم یه دعوا راه انداخت و باهم قهر کرد ک خیلییییییی قلبم رو شیکوند به خاطر اون تهمتی ک بهم زد هیچ وقت نمیتونم ببخشمش چون بدجور قلبم رو به درد آرود ....

مهر 91 : اویل مهر بود ک یه پسره اف بی اددم کرد و شروع کرد به کس شعر گفتن ک خیلی ازت خوشم اومده و واقعا میخوامت و از این کوسکولک بازیا منم بعد تقریبا 6 ماه تنهایی و بی کسی جالب بود واسم حرفای این آدم ک اصلا معلوم نبود با خودش و من چند چنده ...تا چند وقت بی محلش میکردم حالا بابا کم کم بهتر شده بود و دیگه به بدی مرداد نبود اینبار دقیقا نمیدونم سر چه موضوعی ..آها یادم افتاد سر سیگار کشیدن من باز یه دعوا و یه آشوبی راه انداختن در حدی ک من باز میخواستم خودکشی کنم ...وای ک 13مهر روز تولدم چقدر وحستناک بود دلم میخواست خدا همون روز تودم جونمو بگیره راحتم کنه از این همه درد ... بازم دعوا بازم گریه بازم رفتارای بد بابا که تمومی نداشت خیلی بد بود خیلیییییییی ....تا اینکه دقیقا نمیدونم چندم ولی فک کنم 16 مهر بود ک با لوسک دوس شدم ...اوایلش خیلی خوب بود خیلی ادعای دوست داشتنش میومد و حتی توی اولین دیدار هم کادوی تولدم رو بهم داد ....تا 1 ماه خوب بودیم با هم 

آبان 91 : دیگه کم کم خواسته هاش بوی سکس و رابطه های مخفیانه گرفته بود دیگه اون آدم خوبه جاشو داده بود به یه ادم حشری ک داشتم ازش متنفر میشدم خیلی روی اعصابم بود دیگه زنگ نمیزد تا وقتی بهش اس نمیدادم اس نمیداد کلا شده بود یه آدم دیگه و منم 10- 12 روز باهاش تموم میکردم بعد زنگ میزد و دوباره با هم آشتی میشدیم ولی 2 روز بعد روز از نو روزی از نو ....دیگه نمیشد دوسش داشت واقعا دیگه داشتم تحملش میکردم ...2 ماهم شده بود ک دانشگاه شروع شده بود و این باز دوسی جونی درسش تموم شده بود و تنهای تنها شده بودم ..معمولا سر کلاسا نمیرفتم و تنهایی واسه خودم میگشتم و روزهام رو شب میکردم تا اینکه لوسک برای بار دوم گذاشت و رفت 

آذر 91 : تنها شده بودم ...دل مرده شده بودم ...خسته بودم ...انگار یه مسافت خیلیییییی طولانی رو با پای پیاده اونقدر رفته بودم و به پوچی خورده بودم ک دیگه نای هیچی رو نداشتم ...باز هم ناله کردن بابا شروع شده بود ولی این بار نه از من و کارهام و رفتارام از اینکه سرمایش رو از دست داده بود از این وضعیت اقتصادی کشور داشت بابا رو ورشکست میکرد و تقریبا 6 ماهم میشد ک بیکار شده بود ...باز هم روزهای دردناک باز هم دردهای جدید ....علاوه بر دردهایی ک خودم داشتم باید این وضعیت رو هم تحمل میکردم باز هم داغون شدم و داغون شدیم این بار نه فقط من هممون داشتیم روانی میشدیم ...انگار اصلا آرامش دیگه وجود نداشت انگار واقعا ارامش از زندگی من به کـــــــــل رفته بود ک تو هر ماهی و هر روزی یه درد جدید به دردهام اضافه میشد تا اینکه دقیقا نمیدونم چندم آذر به یه پسر دیگه توی اف بی آشنا شدم ...این یکی واقعا همه چیزش ب دلم بود مخصوصا قیافش ...ولی هنوز نمیدونستم تکلیفم با لوسک چیه ک خودش به کل از زندگیم رفت و پرونده لوسک هم بسته شد و پرونده یکی دیگه باز شد ...باز هم خوب بودیم با هم اون اوایل خوب بود ولی هیچ وقت زنگ نمیزد و همه ی ارتباطش با من شده بود اس مس همین و بس ....توی طول دوانی ک باهاش بودم 2 بار بیشتر ندیدمش و اونم خیلی خرکی و این هم عین لوسک کم کم نادرس بازی و کس خول بازیاش شروع شد ...دروغ تنها چیزی بود ک این آدم بلد بود دیگه واقعا دروغاش داشت روانیم میکرد و عصبی میشدم و اینش بیشتر دردناک بود ک خودم رو میزدم به خریت 

دی 91 : چیزی از دی بجز تنهایی اش یادم نیست و اتفاق خاص قابل ثبتی هم نداشت .....

بهمن 91 : اوایل بهمن بود ک دیدم نخیــــــــــر این آدم دروغاش تموم نشدنیه و دیگه تحمش واقعا سخته با یه دعوای خیلی خفیف همون اوایل بهمن دوستمون تموم شد ک بهتـــــــــــر ک تموم شد ک بعدن ها فهمیدم چ آدم گهی بوده و وقتی با من هم بوده با یه دختر دیگه هم رابطه داشته ک تقریبا چند روز بعد تموم کردن با من سریع رفت با اون ریلیشن زد ...آدم گهی بود خلاصه و اون اوایل چون یکم بهش وابسته شده بودم واقعا سختم شده ک دیگه نیس ولی وقتی با اون دختره ریلیشن زد واسه همیشه از قلبم و ذهنم پرتش کردم بیرون ....باز تنهای تنها بودم و همچنان غرغرای بابا از زمین و زمان ادامه داشت ..امتحانام شروع شده بود ...بدترین روزای زندگیم موقع امتحانا بود ک واقعا بابا با ناله کردناش دیگه طاقت و ازمون گرفته بود اصلا یادآوریشم عذابم میده ... با هر بدبختی بود امتحان ها رو پاس کردم و تموم شدن رفتن ....

اسفند 91 : تنها ... بی کس ....بدون هییییچ رمقی واسه ادامه ی زندگی ....دردها و همه چی واسم عادی شده بود اتفاق خاصی توی این ماه نیفتاد 

دستام خیلی درد داره و دیگه نای نوشتن ندارم ....فقط 2 روز دیگه به پایان این سال فوق تخمی مونده و امیدوارم ک تلخی هاش رو هم با خودش ببره و تموم بشه و دیگه هییییییچ وقت تکرار نشه ....امیدوارم و از خدای بزرگی توی همه ی روزهای سخت کنارم بود میخوام ک سال جدید رو به بهترین نحو برامون رقم بزنه :)

بهترینم من به "تـــــــــــو" ایمان دارم :*

نـــــود و هشـــت

این روزا تنهاتر و بیکس تر از هر زمانی هستم ...شاید تو هر دوره ی مختلف زندگیم تنهایی های خاصی رو کشیدم ولی این روزها بخاطر شرایط فوق العاده بدم اصلا حتی دیگ نمیتونم به کسی نزدیک بشم ...حتی دیگه دلم نمیخواد دانشگاه برم وقتی که اون سگ در بان مادر جنده بهم گفت یگه حق نداری با این مانتو بیای اینجا و منم دیگه مانتویی جز اون ندارم و امروز هم با کلی جالت اون قهوه ای رو پوشیدم ک وقتی امروز برگشتنی به مامان گفتم بیا بریم شاید اون حراجی هنوز هم چیزی واسه من داشته باشه خیلی راحت گفت پول ندارم ک ...

و وقتی اعصابم بیشتر به فاک میره ک من صبح تا شب رو سعی میکنم خونه نمونم شاید یه ادم های کیری این خونه فکر نکنم و درگیرشون نباشم اونوقت خییلی راحت میان و تهمت پولی ک من اصلا نمیدونم کجا بوده رو به من میزنن و من هیچ جوره نمیتونم ثابت کنم ک من اصلا روحم از مبلغش خبر نداشته چه برسه به جاش ...فقط امیدوارم یه روزی زخم این تهمت زدن به من رو بخورن ...خبر خاصی نیست و اگه این چند وقته واسه نوشتن نیومدم چون سرم به توییتر گرمه و دیگه زیادی رغبت نمیکنم بشینم طولانی بنویسم ...تنها ی تنها و بی کس بی کس ...کمتر از 1 ماه هم به تموم شدن این سال فوق فوق فوق العاده ناجــــــــــور داغون کننده مونده ...یعنی به قول بابا این سال سال نابودی ما بود ...از همون ماه های اول اتفاقات داغون کننده تا همین روزهای گذشته ک زندگیمون به کل رفت رو هوا ...زجر ناکترین سال زندگیم بود امسال ...

درد واسه نوشتن زیاد هست ....ناله کردن و غرغر کردن از همه جا اونقدر زیاده ک اگه بخوام همه رو بنویسم باید یه روز کامل وقت بذارم ولی خب باید بسازم اگه این کارو نکنم دیگه چیکار کنم ... امروز هم تولد دختر خاله دوسی بود و گیر کرده بود بین اینکه امروز با کدوم یکی از بی افاش بره بیرون و با همشونم دعواشون شده بود ....بلاخره رفتیم یه فست فودی و یه چیزی خوردیم و یکم خندیدیم و عکس های کج و کوله انداختیم و بعد منو دوسی رفتیم دانشگاه و چند ساعتی هم اونجا بودیم و بلاخره برگشتم باز به این خونه ی پـــــــــــــــــــر از غم ....