اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

51

یه حرفایی هست که فقط دوس دارم اینجا بنویسمش ...نه اون وبی که اصلا در و پیکر نداره ....نه اونی که همدم اون هـــــــــمه درد بود ...فقط  و فقط دلم میخواد اینجا بنویسم ....حداقل اینجا اعتراف کنم ....
یه وقتایی آدم خودش میدونه که عزیزهاش برای همیشه پیشش موندنی نیستن و دیر یا زود بار سفر میبندن و از این دنیا میرن ....ولی بازم عذابش میدی و بازم دلش رو میشکنی ...به خودت میگی تقصیر من نیست خودشه که باعث این اخلاق من میشه ...خودش باعث میشه که باهاش سگ باشم ...ولی بازمممممممممم حقش نیست چون مادره .....چون درد خییلییییییییی زیاد دیده ...چون حقش نیست این همه دردی که خودت یه زمانی تحمل کنی رو به اونم تحمیل کنی ....اون الان داره از درون خودخوری میکنه دقیقا عین خودم ...
حق مامانم این رفتاری که الان دارم نیست ....چون از من زخم خورده و من از یکی دیگه ....من باید از درون با خودم بجنگم ولی نباید کهاینو آزار بدم ....
روزی میاد که اون نیست و یه دنیـــــــــــــــا عذاب میمونه واسه من

50

با اینکه چند تا قرص بالا  انداختم که باید تا الان گیج خوابم میکردن و عین یه خرس میفتادم و میخوابیدم ولی اونقدر این طرف و اونطف کردم و هییییییی غلت خوردم ولی خوابم نبرد ...

تو فکر ایننم که برم بلگفا رو باز کنم و یه وب مینیمال واسه خودم .....مثل همیشه فقط خوده خودم درست کنم و اونجا شروع کنم به مینیمال نویسی ....

از وقتی زندگی فاک فاکیم ...فاکی فاکی تـــــــــــر شده دیگه دست و دلم به روزانه نویسی نمیره ... یعنی راستش با خودم فکر میکنم بعد میبینم آخه باید از چی نوشت ...ولی خب چون نوشتن و وبلاگ داری شده جزئی از خودم شاید این کارو کردم ....

نمیـــــــدونم ....فعلا موندم .....دوس داشتم الان خوابم میبرد و تا خوده لنگ ظهر بیدار هم نمیشدم حالا خوبه اون دارو خرانه هرو خوردم و اینجوری بیخوابی زده به سرم ...............

شایدم به خاطر خواب سرظهر و اون کابوسای لعنتی باشه ....هــــــــــر چی هست داغون کنندس