اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

صــــــــدو پنـــــج

خیلی خیلی خیلی خیلی داغونم اونقدر ک توی خلاء قرار گرفتم و نمیتونم گریه کنم 

امروز تو خودش خیلی غم داشت ولی موقع برگشتن به خونه وقتی یه گوشه توی اتبوس برگشت به خونه کز کرده بودم غم امروز کامل کامل کامل شد ....امروز 26 تیر 91 نیست ولی دردش دقیقا عین اون روز بود وقتی یهو سر شدم اونم با دیدنش وقتی توی تاکسی کنارم قرار گرفته بود و غرق گوشیش بود 100% با مخاطب جدید دیدمش ولی اون من رو ندید و از کنار گذشت ....دیشب هم قبل اینکه امروز ببینمش باز هم مثل 26 تیر 91 خواب دیدم ک کنارمه ...از چند روز قبلش هم چند شب دوباره خوابش رو دیدم ....دوباره باز عین 26 تیر کذایی به خدا التماسش کردم ک دیگه به خوابم نیاد ولییییی خودش رو دیدم اونم توی عالم واقعیت توی واقعیت این دنیای کثیف ...

خیلی با خودم کلنجار رفتم تا همین الان ولی دیگه سر خدا داد نزدم و کولی بازی هم در نیاوردم فقط اروم این گوشه کز کردم و آروم فقط و فقط ب حال خودم اشک میریزم ....دروغ چرا همین چند وقت پیش وقتی آخر نماز تسبیح مینداختم و اسمش میشد اخرین دونه نسبیح یه نوری تو دلم به وجود میومد ولی امروز فهمیدم ک اصلا اینجوری ک من فکر میکردم نبوده و الان کنار کسی خوش و شاده و منم تا به امروز توی توهم بودم توی توهم اینکه ممکنه یه روزی برگرده ولی هیییییییییییچ وقت این روز نخواهد اومد چون واسه همیشه رفته واسه همیشه منو فراموش کرده به تمام مقدساتم سم میخورم ک فراموشم کرده اینا مهم نیست چون من کم کم داشتم به این درک میرسیدم ولی چــــــــــرا چرا باید میدیدمش ...این جکمت خدا رو نمیفهمم ....شاید میخواست بخاطر این چند روز تنبیهم کنه و خودش بهتر میدونست ک تنبیهی از این وحشتناک تر وجود نداره واسم ....اصلا نمیدونم چطور خودم رو آروم کنم خیلی چیزها برام روشن شده یعنی شده بود ولی کنار اومدن با خودم و اروم کردن خودم الان تنها کاریه ک از انجام دادنش عاجزم ....

نمیدونم دیگهچی بنویسم تصویر دیدنش از ذهنم نمیره همش دارم تکرار میکنم صحنه ها رو ....یه لحظه به خودممیگم کاش اونم منو میدید ولی یه لحظه هم میگم نه بهتر که ندید این چهره خسته و داغونم رو ....من فقط دیگه صبر میخوام میخوام ک واسه همیشه همیشه تصویرش از ذهنم و قلبم بره واسه همیشه بـــــــــــــــــــــــــــره ....


صـــــــــد و چهــــار

هیچ حس و حالی واسه نداشتم و حتی ماه هاست ک ندارم 

لعنت به این پاییز

ولی بعد شنیدن صدای شهاب بعد مدت ها انگار یه محرک شد واسه اینکه بیام اینجا ....نمیدونم در مورد این روزها باید چی نوشت و شاید به همین خاطر هم باشه ک واقعا هیچ جوره دیگه نمیتونم خودم رو راضی کنم واسه نوشتن و شاید باید مثلا یه محرکی وجود داشته باشه ک توی این روزها دیگه هیییییییییییییچ محرکی وجود نداره .....مهر خیلی لعنتی شد عین همه ی مهر های لعنتی عمرم ....عین همه ی سیزدهای زندگیم ک باید یه جوری به انتظار بگذره و بعدشم به خودت بگی دیوونه بودی ک به انتظار نشستی ...دیوونه بودی ک فکر کردی این سیزده لعنتی رو یادش میمونه ...دیوونه بودی ک فکر میکردی شاید میدونم کاملا مضحک به نظر میرسه این حرفام بعد یک ماه و تقریبا هفت هشت روز بیخبری و نبودنش ...ولی من به همه ی اونایی ک میشناختنش گفتم فقط تا همون سیزده لعنتی منتظرش بودم و حالا دیگه واقعا به این احتیاج دارم ک به خودم بقبولونم ک دیگه هیچوقت وجود نخواهد داشت ....

خیلی وقته ک از مود دیدن فیلم های ایرانی اومدم بیرون و تقریبا اگه روزی خونه نشین بشم سعی میکنم با فیلم های خارجی خودم رو سرگرم کنم ...ولی دیروز وقتی از خونه مامان بزرگ برگشتیم و عین همیشه لش کردم این گوشه بعد مدتها دوباره یه فیلم ایرانی رو گذاشتم ک پلی شه ....میتونستم توی همه ی سکانس هاش خودم رو جای تمام شخصیت های فیلم بذارم اونقدر ک همه نوع دردی رو تجربه کردم ....و در آخر فیلم هم بغض و بغض و اشک ....

پاییز همیشه لعنتی بود ...همیشششششششششششششه .....


چشمامو باز کردم دیدم که پاییزه

دیدم هنوز قصه ام سرد و غم انگیزه

چشامو باز کزدم دیدم هوا سرده

دستام تب داره پاهام یخ کرده

میلرزم و تنهام ...تقدیر من اینه

یک دونه هیزم نیست اینجا توی شومینه 

هی با خودم میگم گم کردی روزاتو 

از شاخه افتادی 


لعنت به من با تــــــــــــو