اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

نـــــود

یه حس بد تنهایی دارم ... یعنی از صبح تا حالا کلی حس داغون و لعنتی داره اذیتم میکنه نه خوشی زده زیر دلم نه اینکه بخوام بهونه ی چیزی رو بگیرم واقعا حس هام همه ی همشون راسته و دارم اذیت میشم ....همه ی همشم تقصیر آدم هاییه که خواسته یا نخواسته توی زندگیم هستن و هرکدومشون به نحوی نقشی دارن توی بازی زندگی من .... از تغییر رفتارها ازاینکه اینقدر زود پوست عوض میکنن و هزاران چهره خودشون رو هر لحظه  و هر روز برات رو میکنن ....البته تقصیر خودمم هست نباید توی این بازی لعنتی و مسخره به خییلی از کسا نقش بدم بهشون بها بدم .... این بازی هرچقدر سوت و کورتر باشه بهتره ولی این هیچووقت توی کله ی پوک من فرو نرفت یا خواسته سا نخواسته خودم رو هر بار و هربار به فاک دادم 

مثلا همین مرموز خان اونقدر من رو به خودش حساس کرده که امروز با بی تفاوتی هاش نسبت بهم کلی دپ شدم ... من روز اول بهش گفتم همون جوری که هستی و الان داری تظاهر میکنی خواهش میکنم ازت خواهشششششششش میکنم که تا آخر هم همین طور باش ... پوست عوض نکن بعد یه مدت خودت رو عقب نکش ....الان که داری هر روز موقع معینی سراغم میای به ظاهر نازم میکنی لحظه های خوب برام میسازی روزی نشه که تبدیل بشی به یکی دیگه و من احساس کنم اصلا نمیشناسمت و با اینکه گفت همه ی حرفات رو میفهمم و من اینجوری نیستم ولی امروز خیلی احساس کردم که داره اون روی خودش رو نشون میده ... من از اول مجبورش نکردم که اونجوری رفتار کنه حالا یکم که نه بیشتر از یکم بی توجهیش نسبت ب خودم رو تحمل کنم ....و متاسفانه این چیزها خیلی خیلی روی روحیه من تاثیر میذاره .... 

از این ماجرا بگذریم که حرف زدن در موردش بی فایدس چون اون کسی که باید این ها رو بدونه نمیدونه میرسم سر یه کلافگی دیگه .... قرار بود امروز من بتونم و برم چیزی که هفته ها پشت ویترین های رنگارنگ بهشون نگاه میکردم رو برم بماند او اعصاب خوردی صبح که خانوم میگفت بابا هیچی پول قبل رفتنش خونه نذاشته و معلوم نیست پیش خودش چی فکر کرده .... یا بماند اون اعصاب خوردی بعدترش که گفت خب من بهت کارت میدم ولی تو باید با 70 تومن هم بتونی واسه خودت بوت بخری هم کیف .... که نمیدونستم باید ب این حرف بخندم یا گریه کنم .... و این حرف یعنی اینکه برو گــــــــــه ترین چیز بازار و بخر و بیا ....

اصلا کون لق همشون این اس مسی که الان به این دادم چی بود اصلا :((

هشتـــاد و نـــه

پرم از حرف ولی نمیدونم چی رو باید بنویسم ... من دختر نرمالی نیستم نه خودم شرایط نرمال نیست یعنی خیلیا هم مثل من دچار این زندگی آنرمال هستند ولی این شرایط خیلی ناجور داره منو اذیت میکنه .... مثلا من باید به خاطر افکار فوق تخمی خونوادم از خیلی از چیزها که دوست دارم تجربه کنم بگذرم و حداقلش نمیتونم به  دخترونه های ذهنم بها بدم که باز حداقلش عقده نشه توی ذهنم البته من خیلی وقت ها پر رویی میکنم و برخلاف میلشون عمل میکنم ولی خب بعدش باعث رفتارهایی میشه که واقعا روانم رو بهم میریزه ...من همین الانشم میتونم برم اون شیشه لاک رو بردارم و ناخون هام رو لاک لاکی کنم و به یه لام نباشه که بعدش چطور نگاه سنگینشون روم هست ( ببین تا چــــــــــه حد بدبختن و فقر فکری علاوه بر فقر مالی دارن ) من میتونم کاری نداشته باشم ولی خب یه چیزهایی بعدش عذابم میده .... همیشه خدا که تو خودم هستم اینبار بیشتر و بدتر میرم توی خودم ... اونقدر مثال واسه گفتن هست که حوصله نوشتش رو ندارم ... یا باید روش تخمی گذشته رو پیش بگیرم یا این نگا های سنگین رو تحمل کنم ...

نمیدونم چرا هرچی که مینویسم بیشتر اعصابم میریزه بهم و احساس میکنم اون چیزی رو که خواستم ننوشتم ....مطمئنن حتی روم نمیشه برگردم به عقب و یه دور این پست رو بخونم ولی خب نوشتنش چیزی ازم کم نمیکنه ....ظهر خیلی حالم بد بود یعنی حالم اونقدرها هم بد نبود قبل اینکه اون عینکیه اف بی پی ام بده از کار واسه من حرف بزنه و باقی ماجرا ولی بعدش که منطقی نشستم با خودم فکر کردم دیدم خب من واقعا دارم این وسط نابد میشم گیریم این وضعیت یه روزی تموم بشه الان که دارم خودخودری میکنم و از هر لحاظی ریختم بهم باید چیکار کنم ....بعد دیدم جرات گفتن ماجرا رو به مامان اینا ندارم چون مخالفت میکنن ... بعدترش دیدم احساس میکنم باید با یکی حرف بزنم که رفتم و اف بی رو باز کردم و از بین اون همه آدم به شاعر مسیج زدم و ازش سوال کردم میتونم باهات حرف بزنم و اونم خیلی گرم ازم استقبال کرد بعد که بغض هام رو بهش گفتم پیش خودم فکر کردم که نکنه پیش خودش فکر کنه من ازش درخواستی دارم و فکرای بد کنه پیش خودش اینجوری بود یا نه رو نمیدونم ولی انگار من کمی تا قسمتی سبک شده بودم ....کمی احساس میکردم که کسی بود به حرفام گوش بده با اینکه فقط میگفت « درست میشه » با اینکه حرفای تکراری میزد ولی خب من حرفام رو حداقل بهش گفته بودم و برام عجیب بود که چرا به این آدم اعتماد کردم و بهش حرفایی که به هیچکس نگرفتم رو گفتم از نداری هام از دردی که افتاد به جونه خونواده ...

همین چند دقیقه پیش هم با  دوسی حرف میزدم و یکم انگاری غیبت کردیم یعنی من با هیچکس نمیشینم غیبت کنم الا دوسی ....

از گند کاری های دیروز ...