اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

نـــــود و هفـــت

هی من با خودم گقتم برو بنویس بعد که فکر میکردم میگفتم آخه از چی باید برم و ناله کنم ( انگار من از بلاگ نویسی فقط ناله کردناش رو یاد گرفتم ) بعد حالا ناله هم بود تا دلت بخواد ولی حسی نبود واسه ثبت کردنشون ....الانم نه اینکه با کلی حرف اومده باشم و اینجا رو باز کنم فکر کردم از سکوت کردن خیلی بهتر باشه ....کسی هم ندارم که بخوام دیگه از دست خودم و افکاری که در موردش دارم و مشکوک بازی های اون بنویسم ....اون شاعره هم فک کنم واقعا با یکی خیلی سرگرم شده و کلا من چراغم هم روشن کنم اصلا محل نمیده ..... والا حقم داره اون همه بی محلی و گشاد بازی که من درآوردم که البته یه کار درست در رابطه با پسر انجام دادم 100% همین یه مورد بوده خب معلومه ک دیگه سراغی ازم نمیگره و حتی شاید ازم کینه هم به دل گرفته باشه ....خلاصه به اندازه 1 هفته و 2 روزه که تنهای تنها شدم ....شاید این تنها شدن توی این مدت ک گذروندم خیلی به نفعم بودی منی ک دیگه واقعا الان وضعیت اقتصادیم زیره صفره و حتی توی این 1 هفته هم هیچ پولی از بابا اینا نگرفتم و حتی شارژی هم نخریدم فک کن یه خرج الکی میذاشتم رو دست خودم یا اینکه من واقعا ذهنم الان فوق العاده درگیر مشکلات و نداری های خونوادست  و واقعا روحی ندارم که بذارم پای کس دیگه ای و همین خودم باشم و خودم خیلی بیشتر به نفعمه ....

البته دروغه اگه بگم یه وقتایی از ان جفتک اندازیم نسبت به اون خدابیامرز پشیمون نمیشدم ولی سعی میکردم که خودم رو قانع کنم که بهترین کاری که انجام دادی همین بوده .....به خودم و خدای خودم هم قول دادم که تا وقتی ذهنم از این موضوع و آدمها راحت نشده دیگه سراغی از اون پیج لامصب خونه خراب کن نگریم و تا همین امروز هم موفق شدم ( با فردا میشه 1 هفته که اونجا نرفتم )خلاصه اینکه دارم به اینجور زندگی کردن هم عادت میکنم و الان هم تقریبا دو روزه سر خودم رو با تویتر و توییت های دوستان وبلاگی و توییت های مخفی خودم سرگرم کردم و دیگه اصلا دوست ندارم هیچ سراغی از آدمهایی که توی این شهر مثلا دوست حساب میشدن بگیرم .... نباید برگردم و به پشت سرم نگاه کنم باید هرچی که پشت سر گذاشتم و بذارم و بـــــــــــرم ....

و بعد این حرفا میرسیم سر بحث استرس آور امتحانا ...فردا 2 تا امتحان یه نظر خودم سخت رو تو یه روز دارم ....باز عین امتحان قبلی یه چیزهایی خوندم که 100 در 1000 کافی نیست ولی از من بیشتر از این برنمیومد چون چیز اضافی ندارم که بخوام خونم مخصوصا در مورد برنامه نویسی که میدونم داغون میدم این امتحان رو ....ولی این ترم همه چی مبهمه ...حداقل ترم های گذشته میدونستم که قراره مشطور بشم ولی مشروطس این ترم برابر با ریختن همون یه ذره آبرویی که واسم مونده .....خییلی از خدا خواستم که پشتیبانم باشه و کمکم کنه با اینکه من خیلی کم کاری کردم ولی باز هم بهش امید دارم و نمیخوام که ناامیدم کنه ....فعلا چیز زیادی نمیتونم در این مورد بگم و مطمئنم اگه ادام بدم همش میشه یه مشت چرت ...

روزها میگذره .....خوبی زیادی نداره ولی تا دلت بخواد زجر و درد و بغض و اشک داره ....صبر و تحمل تنها چیزهاییه که میتونه کمکم کنه .....پست قبلی رو هم جمعه نوشتم جمعه ای که خیلی داغونم شدم و اومدم پست قبل رو گذاشتم ولی به لطف خدا الان دیگه حال خفن اون پست رو ندارم و کم کم دارم عادت میکنم به این سرنوشت مبهم 

نـــــود و ســـه

خودم میدونم آدمی نیستم که زیاد محبت ببینم یعنی بنظرم من توی زندگی اونقدر کم محبت دیدم که بهتره که هیچوقت بهم محبت نشه ... چون بعد که طرفم یکم ازم دور میگیره یا اینکه سرش با مشغله های خودش گرم میشه و شاید که نه حتما من نادیده گرفتم میشم اونوقته ک من این وسط میرم تو خودم و باز توقعات گذشته رو ازش دارم .... دلم میخواد که همیشه همون شرایط سابق باشه با اینکه میدونم شرایط ها هیچوقت پایدار نیستن ...

یه مثال : مثلا من دیروز از نظر عاطفی واقعا تامیین بودم یعنی دقیقا همون جوری که دوست دارم طرف مقابل همیشه همونجور باهام رفتار کنه رفتار کرد .... دوس دارم مهم باشم براش و احساس کنم که به فکرمه این حس ها همشون دیروز ارضا شدن ....ولی امروز احساس میکنم تنهام احساس میکنم که ازم فاصله گرفته شده و سرگرم کارای روزانه ی خودشه .... خب این یه امر طبیعیه که یا وقت نداره یا داره کاری انجام میده یا اصلا امروز حوصله منو نداره !!!!! اما چون منو دیروز بد عادت کرده و اونقدر به من محبت کرده که من دلم میخواد همیشه اون حس دیروزی واسه همیشه باقی بمونه الان گرفته هستم و یه احساس بدی دارم و این حس های بد وقتی قوی تر میشن که اون اس آخری من بی جواب موند 

یا این مسئله ب کنار ....ی مسئله ی دیگه که فقط منحصر به من نیست و فک کنم خیلی از دخترای دیگه عین من هم دچارش هستن اینه که وقتی با کسی آشنا میشیم و بعد یه مدت از نظر عاطفی احساس میکنیم که درگیر طرف مقابلمون هستیم دیگه اونو برای همیشه و برای زندگی یک عمر مال خودمون میدونیم ... این طرز فکر خیلیییییییییی غلطه که متاسفانه من خودم دچارش هستم ... یعنی من باید خودم خوددم رو درست کنم ... چون هر لحظه ممکنه که طرف به هر دلیل قابل قبول یا غیر قابل قبول بذاره و بره ..... اونوقت من میمونم و یه روح مریض .... کم اینجوری عذاب ندیدم ....باید عوض بشم خیلی از طرز فکر هام باید عوض بشه چون دنیا و دید مردم به زندگی داره عوض میشه ....

من خیلی چیزها رو نمیخوام و میخوام که جور دیگه ای باشه .... ولی هیچ وقت نشد اون چیزی که من میخوام :(