اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

صــــــــــد و بیـــــست و چهـــــار

زندگی واقعی ما اصلا شباهتی به فیلم هایی که میبینیم ندارن ... شابد با دیدن  فیلم با شخصیت ها همزادپنداری کنی و بعد بگی آره ممکنه مشکل من هم مثل این آدم ها این این شخصیت ها ک بعد از مدتتها درد کشیدن دوباره خوشی و بخت و اقبلال به سراغشون میاد و دوباره میتونن از نو همه چیز رو بسازن ما هم بتونیم گذشته رو درست کنیم و روحمون رو از این تاریکی ک از گذشته برامون باقی مونده پاک کنیم و خوب بشه همه چیز احساس های خوب حداقلش این چیزی که یه آدم تنها توی قعر گذشته تاریکش میخواد ... اما !!!! اما وقتی به خودت میای وقتی ی نگاه به زندگی واقعیت میکنی میبینی خیلی چیزها عوض شده و الان کاملا زندگیشون با آدم های جدید تغییر کرده و دیگه نمیشه چیزی رو درست کرد 

روزها به خودم یاداوری میکنم ک منم تموم شدم ....فکر کردن به گذشته به این ادم به خاطرات فقط خودم رو داغون میکنه ... باید با این قضیه کنار بیام اما نمیدونم چطور ....تنها چیزی که الان به شدت میخوامش اینه ک فراموشش کنم همه اتفاقات رو ... ی روز صبح از خواب بیدار بشم و تنها کسی رو که به یاد نیارم این ادم باشه ...خیلی تلاش کردم برای درست کردن خودم اون یا حتی افکارم یا حتی شرایط ...همیشه میخواستم ذهن خودم رو آروم کنم ک نه چیزی نیست شاید به چیزهایی ک میبینی بدبینی شاید واقعا اون چیزی ک تو فکر میکنی نیست ولی همیشه چیزهایی ک میدیدم آزارم میداد در یک کلمه میتونم بگم چون دوسش داشتم و برام آزار دهنده بود خیلی چیزا ... میگفتم بهش دعوا میشد گاها و بدون هیچ توضیحی میرفت و رفت ... من اشتباه نمیکردم من فقط باید سرم رو عین کبک زیر برف میکردم ک این کار نشدنی بود و فقط خودم رو ازار میدادم و میدم حالا هم ک خیلی چیزا رو شده و باید بپذیرم ک کس دیگه ای تو زندگیشه و بهش فکر نکنم دارم با خودم میچنگم ک فقط ثمرش شده درد کشیدن ....تو تمام فیلم هایی ک دیدم دو طرفه بودن حس ها و اگه بخششی هم وجود داشت دو طرف براش تلاش میکردن ولی من همیشه تنهایی میخواستم همه چیز رو خوب کنم چون همیشه تنها بودم توی حس هایی ک داشتم هم حتی این حس ها یک طرفه بود نمیتونم اینو کامل تایید کنم ولی چیزی ک همیشه مشخص بود اینو نشون میداد ....

بهتره این حرفای مسخره ی تکراری لعنتی رو بریزیم دور چون باید با واقعیت روبه رو بشیم و بدونیم ک همه چیز تموم شده و تو باید با این تمم شدن کنار بیای ....آدم جدیدی در حال حاضر توی زندگی این آدم هست و حداقلش اینه ک الان با اون خوشه و من هم باید به فکر خودم باشم ک حداقل بتونم با سر کار رفتن ذهنم رو از گذشته دور کنم و به آینده و حال فکر کنم به اینکه باید زندگیم رو درست کنم با کمک خداوند ...قطعا اگر کمکی ازش بخوام کمکم میکنه ...از ته ته قلبم ازش میخوام ک کمکم کنه ک از گذشته بیام بیرون ک بپذیرم زندگیم رو باید درست کنم و چیزی ک گذشت دیگه گذشته ...از ته قلب میخوام ک دردهای زندگیم تموم بشه فقط و فقط از خدا میخوام ک کمکم کنه ....

پناه بر خدا

صـــــــد و بیســــــت و ســــه

نمیدونم از شب های رمضانه یا اینکه واقعا تایم خوابم ربخته بهم ک این وقت شب اصلا احساس خواب آلودگی ندارم ولی از اون طرف روزهای تابستون فاک فاکی ( خیلی وقت بود از این اصطلاح استفاده نکرده بودم ) تا لنگ ظهر ک ساعت 1 ظهر رو نشون میده خوابم ....ای بهم ریختگی اصلا خوب نیست نیومدم در مورد اختلالات بیخوابی صحبت کنم فق احساس کردم که نیاز دارم با یکی حرف بزنم و ساعت 3 شب هیچکس رو نمیتونستم پیدا کنم 

حس خوبی به امشب نداشتم و فقط دعا میکردم که این مهمونی مسخره زودتر تموم بشه و نخود نخود بشن و برن خونه خودشون و وقتی حسم بدتر شد که چند تا مهمون ناخونده دیگه هم بهمون اضافه شدن و دیگه واقعا حوصلم نمیکشید جمع و تحمل کنم ولی چه میشه کرد ک باید تحمل کرد ....حرفی هم باهاشون نداشتم آخه چون اونقدر ک نمیبینمشون حرفی نمیمونه بین آدم ...ولی فکر مشغولیم تا حدی امشب بخاطر بحث خیلی مسخره لجبازی من بود ....دقیقا نمیدونم از کی اینجوری شدم که دیگه واقعا نمیتونم هیچکدوماز خواسته هام رو بگم ...قبلتر ها خیلی راحت چیزهایی که احتیاج داشتم رو به خونوادم میگفتم و شاید حتی بیشتر از نیازهام ولی از ی زمانی دیگه نه هیچیرو نمیگم و فقط میریزم تو خودم و مثلا میگذرم ازشون ...شاید این حالتم بخاطر بالا رفتن سنم باشه شاید بخاطر اینکه دیگه به این باور رسیدم که با این وضعی که تو این تقریبا 3 سال به وجود اومد دیگه نباید خواسته ای اشته باشم یا شاید هم دیگه خیلیییییییی خیلی بیشتر از قبل با خونوادم غریبه شدم اونقدر که حتی حوصله گفتم حرفای یومیه رو هم ندارم و بیخود میدونم صحبت کردن رو همه اینا دست به دست هم داد تا دیگه خواسته ای نداشتم و فط امیدم به این باشه خداوند کمکم کنه و پناهم باشه و خودم بتونم برم سر کار ....

چیزی که این روزها بیشتر از هرچیزی ذهن و روانم رو بهم ریخته هم سه کلمه لعنتیه ک ا ر ....حالا که درسم هم تموم شده (بله بلاخره تمومش کردم ) و به طور کامل بیکار شدم و ترچیح میدم با این نفرتی هم که نسبت به دانشگاه دارم فعلا ازش دو ر باشم برم سرکار تا زندگیم از این روزمرگی فوق العاده لعنتی بیرون بیاد ولی هرجا که میرم ناکام میمونم ازش و خبری نمیشه ....نمیخوام به هیچ عنوان نا امیدانه صحبت کنم چون معتقدم که خدا حواسش بهم هست و بهترین رو برام میخواد و مطمئنم که بلاخره بهترین رو سراغم میاره فقط خیلی زیاد بهم میگه صبر کن و بهم توکل کن ...شاید هیچکدوم از جاهایی که رفتم به صلاحم نبوده شاید قراره خیلی چیز بهتری در انتظارم باشه ولی من پناه میبرم به خدا ....

عصبی میشم از زمان هایی ک یهو شروع میکنم به گله کردن ک یهو میزنه به سرم و چرت و پرت میگم ...دوس ندارم این حالت ها ادامه پیدا کنه ...

ی روز همه چی خوب میشه و من امید دارم به اون روز با پناه بر خدا