اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

اصلا دیگه تحمل کردن گذر روزها برام آسون نیست وقتی بیکار بودم ی جود درد میکشیدم وقتی هم اومدم سرکار ی جور دیگه درد میکشم ک همین باعث میشه بگم من دیگه اینجا بمون نیستم هر روز با زجر اینو با خودم تکرار میکنم ک من اینجا بمون نیستم چون خیلی تنهاتر از قبل شدم با آدمایی ک انتهای مادرجندگی ان بعد به خودم میگم میخوام بعدش چیکار کنم قراره چی به سرم بیاد از این بدتر میشم یا از این بهتر نمیدونم تنها چیزی ک میدونم اینه ک تحمل اینجا و شرایط و کارش و ساعت کاریش رو ندارم واقعا تک تک آدمای اینجا برام عذاب آورن همه برام دردناکن ولی شوخی نیست ک 10 ساعت از عمرم رو اینجا میگذرونم 8 ساعتم ک میخوابم 4 یا شایدم 3 ساعت برای خودم باشم ک اونم همش خسته ام واقعا اینجوری ک دارم محاسبه میکنم دیگه همه زندگیم به فاک رفته خودم کردم اشتباه کردم نباید به همچین چیزی راضی میشدم ک الان هر روزش با زجر و چسناله و تنهایی و حرف شنیدن این این مادرجنده ها میگذرونم اینجام برای اینایی خوبه ک دیگه گرگ شدن اینجا و اینجا  بهشون خوش میگذره نه من تنهای تنهای تنها 

چقدر هم هر روز از خودم عصبیم چقدر هر روز خودم گه میزنم به حال و روزم با خود بگایی با حرفایی ک میزنم و نباید بزنم با مهربونی هایی ک در حق این جنده ها انجام میدم و نباید انجام بدم با همه این حال و احوال کیر میزنم به روان خودم جوری ک صورتم پر جوش شده وای چقدر دلم پره :(((((

خدایا خودت کمکم کن با اینکه خیلی کثیف شدم خیلی خیلی کثیف شدم ولی تو منو ببخش و کمکم کن یا الرحم الراحمین ک دوباره خوب شم دوباره لایق مهربونی تو شم

الهی پناهم باش

اون اوایل زیاد سختم نبود این پچ پچ کردنا این تنها بودنا اینکه کسی باهام حرف نمیزنه نمیدونم شاید چون این باور رو داشتم ک اینجا هیچکی دوستم نیست باید به این رفتارهای هر روزه عجیب غریب عادت کنم ولی به مرور زمان شاید بخاطر اینکه ی کوچولو باهام صمیمی شدن پیش خودم فکر کردم خب باید از این به بعد باهام رفتار صمیمی تری داشته باشن ولی ای خیال باطل ک روز به روز دارم تنها تر میشم کلا نمیدونم چرا این مدلی ام ک مقطعی به آدما لذت یا هرچیز دیگه ای میدم ولی در آخر تنهام. نمیدونم شاید رفتار خودم درست نیست عین شیرینی خامه ای دلو میزنم 

مثلا تا ی هفته اول خیلی جذابم بعد خب طرفمم دوست دارم ک باهاش خوبم یهو میزنه و تغییر رفتار میده کم پیدا میشه اون کسی ک در روز چندین بار ازم خبر میگیره یهو از روز اصلا پیداش نمیشه مخصوصا از یکی خیلی خوشم بیاد دیگه کلییییی بخاطر تغییر رفتارش اذیت میشم بخاطر همینم سعی کردم از خیلی ها دوری کنم. مثلا همین کوله پشتی سابق اصلا از همون اولم ی جوری باهام رفتار میکرد ک یعنی نمیخواد بهم نزدیک شه تا اون زمان همه چی تحت کنترل بود یعنی تا دو سال پیش یهو هم زد و از هم بیخبر شدیم من گوشیم گم کردم و دیگه به کل از هم بی خبر شدیم تا اینکه یه روز با ی دختره دم دانشگاه دیدمش دیگه فهمیدم ک کلا اینم یکی عین همه لاشی ها روی کره زمین دیگه کلا بیخیال همه چیز شدم همیشه این حرف دوسی تو مغزم تکرار میشه ک چه شانسی آوردی عاشقش نشدی جدی خودمم نمیدونم چی شد ک عاشقش نشدم ولی خب شاید به این دلیل بود خودمو سرگرم کسای دیگه شاید بخاطر اینه ک درگیرش نشدم ( چ روز تخمی و وحشتناکی شروع کردم به نوشتن ک وحشتناک شرکت بهم ریخته آدماش ک از خود شرکت کیری تر بهم ریختن ) به هر حال

دو سال گذشت و خیلی خرکی دوباره ی رابطه تخمی نصفه نیمه لانگ دیستنس احمقانه ایجاد شد حالا دوباره به این نتیجه رسیدم بعد یک هفته ک باید عین دو سال پیش دوری کنم از این آدم. آدمی ک خیلی تخمیه

از بس این پست طول کشید نوشتنش ک ترجیح میدم ادامه ندم